مایکل جردن، افسانهای بیهمتا در دنیای بسکتبال، تنها بهخاطر قهرمانیهایش یا پرشهای بلندش معروف نشد. آنچه او را به اسطورهای بیبدیل تبدیل کرد، رقابتجویی بیوقفه و عطش تمامنشدنیاش برای پیروزی بود. نمونههای زیادی از این ویژگی در زندگیاش وجود دارد: یکبار در اردوی تمرینی، نوجوانی به نام او.جی. میو که آن زمان تنها 17 سال داشت، به جردن 42 ساله گفت نمیتواند او را مهار کند. جردن بلافاصله اردو را متوقف کرد، همه را به خوابگاه فرستاد و رو به او گفت:
شاید تو بهترین بازیکن دبیرستانی باشی، اما من بهترین بازیکن جهانم. از حالا به بعد، این یک درسه.

این روحیه فقط به زمین بسکتبال محدود نبود. جردن حتی در خانه، با پسرش مارکوس – زمانی که او تازه به دبیرستان رفته بود – آنقدر جدی و سختگیر بازی کرد که مارکوس مجبور شد به مادرش پناه ببرد و بگوید:
مامان، بابا داره اذیتم میکنه!
خارج از زمین بازی هم او همان آدم رقابتطلب باقی ماند. در مسابقات گلف، هزاران دلار شرط میبست و در تمام طول بازی به حریفش کنایه میزد. در بازیهایی مثل کارت یا حتی سکهاندازی، همان روحیهی جدی و رقابتی را نشان میداد. به گفتهی جیمز ورثی، همتیمی سابقش:
برای او فرقی نمیکرد. چه فینال لیگ باشد، چه یک بازی معمولی در خوابگاه، اگر میباخت، به شدت ناراحت میشد. او از باخت متنفر بود.
این ویژگی حتی با گذشت زمان هم در جردن خاموش نشد. در نطق معروفش هنگام ورود به تالار مشاهیر یا حتی در مستند “آخرین رقص”، او همچنان گلایهها و دلخوریهای قدیمیاش را زنده نگه داشت. هوراس گرانت، یکی از همتیمیهای سابقش، در واکنش به حرفهای جردن در آن مستند گفت:
این فقط یک کینهورزی بود. اگر دربارهاش حرف بزنی، ارتباطت رو قطع میکنه و شخصیتت رو خراب میکنه.
بدون شک این نگاه شخصی به رقابت و دشمنیها، هنگام دوران بازی، برای جردن جواب داد و او را به بهترین بازیکن تاریخ تبدیل کرد. اما حالا که سالها از آن دوران گذشته، این رفتار بیشتر شبیه لجبازی مردی مسن است که هنوز میخواهد خودش را ثابت کند؛ در حالیکه بقیه مدتهاست جلو رفتهاند.
اما ما که جردن نیستیم. تقلید کورکورانه از شخصیت او برای اغلب ما بهجای پیشرفت، ما را به ترس، فشار و خودخوری میکشاند. با این حال، آیا میتوان از او و دیگران مثل او درس گرفت؟ آیا راهی هست که هم با انگیزه بمانیم و هم درونمان آرامش داشته باشد؟
در کتاب بازی درونی را ببر، نویسنده به این نکته اشاره میکند که حتی بزرگترینها هم نیاز دارند میان رقابتطلبی و رها کردن، تعادلی برقرار کنند.
جردن تا سال هفتم دوران حرفهایاش قهرمان NBA نشد. او خیلی زود درخشید، جایزهی بهترین بازیکن تازهوارد را گرفت، MVP شد و چند فصل پیاپی بهترین گلزن لیگ بود. اما موفقیت واقعیاش – یعنی آن شش قهرمانی معروف – زمانی آغاز شد که فیل جکسون مربیگریاش را بهعهده گرفت.
جالب است بدانیم که کوبی برایانت، که اغلب او را وارث روحیهی رقابتی جردن میدانند، هم در دوران حرفهایاش شش مربی داشت اما پنج قهرمانیاش را فقط با جکسون بهدست آورد. شاید دلیلش همان چیزی باشد که جکسون را «استاد ذن» لقب دادند.

فیل جکسون از نخستین کسانی بود که مراقبه، سکوت و ذهنآگاهی را وارد بسکتبال حرفهای کرد. در دهه 90، تیم بولز را به تمرین مدیتیشن پیش از بازی عادت داده بود. گاهی تمرینها در تاریکی یا سکوت مطلق برگزار میشد. او به جای تاکید بر هیاهو و غرور، دربارهی خطرات خودخواهی و وابستگی بیش از حد به نتیجه صحبت میکرد.
برای مثال، زمانی از شکیل اونیل خواست کتاب سیدارتا را بخواند و خلاصهاش را بنویسد، چون به نظرش اونیل زیادی به مادیات وابسته بود و نیاز به درک عمیقتری از بینیازی و خودشناسی داشت.
جکسون در کتابش یازده حلقه نوشت:
هرچه بیشتر تلاش کردم تا قدرت را مستقیماً اعمال کنم، کمتر موفق شدم. یاد گرفتم که باید از نفس (ego) فاصله بگیرم و قدرت را تا جای ممکن بهطور گسترده تقسیم کنم… بدون اینکه اختیار نهایی را واگذار کنم.
او نتیجه گرفت:
بیشترین چیزی که میتوانیم امیدوار باشیم، این است که بهترین شرایط را برای موفقیت فراهم کنیم و سپس، نتیجه را رها کنیم.
اینکه جکسون با بازیکنان فوقرقابتی مثل جردن و کوبی به موفقیت رسید، تصادفی نبود. او آنها را به راهب ذن تبدیل نکرد، اما به آرامی و با هوشمندی آنها را از افراط در رقابت دور کرد. فقط به اندازهای که روحیهی جنگجویانهشان به خودشان یا تیم آسیب نزند.

کوبی برایانت بعدها دربارهی معلم ذهنآگاهیاش، جورج مامفورد گفت:
جورج کمک کرد بفهمم ذهنآگاهی یعنی نه حواسپرت، نه متمرکز؛ نه خشک، نه انعطافپذیر؛ نه منفعل و نه پرخاشگر… یاد گرفتم فقط باشم.
شاید این «فقط بودن» برای کسی مثل کوبی متفاوت باشد تا برای من و تو. اما اصل موضوع یکی است: اگر در یک سوی طیف خیلی قوی هستیم – مثلاً رقابتی، پرتلاش، کنترلگر – گاهی لازم است سوی دیگر را هم کمی تقویت کنیم: آرامش، رهاسازی و پذیرش.